شهید سردار حاج حسین پورجعفری را مخزنالاسرار شهید سلیمانی میخوانند؛ فردی که بیش از ۴۰ سال همرزم و همراه حاج قاسم بود و در کنار ایشان هم به شهادت رسید.
به گزارش عاشورانیوز به نقل از خبرگزاری ایرنا، بسیار نقل شده که شهید پورجعفری حتی در مقابل نزدیکترین افراد لب از لب درباره سردار و وقایع جنگ نمیگشود و حاج قاسم اعتماد زیادی به او داشت؛ شهیدی که از نظر سبک زندگی و رفتار هم شباهت های بسیاری به سردار سلیمانی داشته است.
حاجیه زهرا پورجعفری خواهر بزرگ شهید حسین پورجعفری خاطرات بسیاری از برادرش دارد و حرف های زیادی از مخزن الاسرار حاج قاسم؛ اینکه چرا و چطور می شود که به محرم اسرار سردار سلیمانی تبدیل می شود؛ شهیدی که چندسال پیش از سپاه بازنشسته شده بود و می توانست مثل خیلی ها در کنار خانواده بماند اما چنین نکرد، نتوانست تاب بیاورد حاج قاسم همچنان در نبرد باشد و او در خانه.
به مناسبت دومین سالگرد شهادت این شهیدان، کرمان با زهرا پورجعفری درباره شخصیت برادرش مصاحبه کرده است که میگوید: آنچه باعث اخت و صمیمیت سردار دلها و اجازه همراهی ۴۰ ساله به حاج حسین پورجعفری شده بود، ایمان، اعتماد و مخزنالاسرار بودن ایشان بوده است.
«همراهان حاج قاسم سلیمانی بسیار زیاد بودند اما ماموریتی نبود که سردار برود و حاج حسین همراه ایشان نباشد. حاج قاسم همیشه می گفت حاج حسین مثل پسرم است و آنقدر که به ایشان اعتماد و اطمینان دارم به چشمانم ندارم، هر سِری که باشد در دل نگه می دارد».
حاجیه زهرا پورجعفری تاکید می کند: ۴۰ سال زمان کمی نیست که انسان بخواهد سکوت کند و حرفی نزند، ایمان و اعتقاد قلبی قوی می خواهد.
تولد و کودکی
وی زندگی حاج حسین را خواهرانه اینچنین به روایت می نشیند: وقتی حاج حسین را خداوند به خانواده ما هدیه داد، در روستای گلباف کرمان (آن زمان گلباف روستا بود و اینک شهر است) زندگی میکردیم، تنها ۱۰ سال داشتم و پدر مریض بود؛ مادر نیز مجبور بود به علت بیماری پدر، او را در کرمان برای امور درمان همراهی کند.
«حسین ۸ یا ۹ ماهه که شد مادرم به من گفت نمی تواند بچه را همراه خودش به کرمان ببرد و باید در روستا بماند؛ بعضی وقت ها مادر یکماه مجبور می شد همراه پدر برای درمان در کرمان بماند؛ در این مدت که از شیر مادر هم گرفته شده بود، یک گاو داشتیم که از شیر همان گاو به حاج حسین می دادیم. زمانی هم که مادر می آمد، باز در خانه مجبور به مریض داری پدر بود و من مسئول مراقبت از حسین بودم».
خواهر شهید پورجعفری ادامه داد: ۱۷ ساله که شدم، ازدواج کردم؛ یادم است که شب ازدواجم حاج حسین اینقدر که به من انس داشت گریه می کرد و می گفت می خواهم با شما زندگی کنم؛ هرچه می گفتم راهمان نزدیک است، پیش هم هستیم، باز ناراحتی در چشمانش موج می زد. تا اینکه کم کم عادت کرد و دوران مدرسه اش هم تمام شد و دیپلم خود را در کرمان گرفت.
«۱۷ یا ۱۸ ساله بود که گلباف زلزله شد، یادم هست در حیاط خانه چادر زده بودیم و آمد آنجا و گفت می خواهم بروم هلال احمر؛ علاقه اش هم از آنجا بود که کار کمک رسانی و خدمت به مردم را دیده بود و همین شد که وارد هلال احمر شد. حدود یک سال هلال احمر بود و بعد وارد سپاه شد و دوره سربازی را هم در سپاه گذراند، تا اینکه یک سال بعد از وارد شدن به سپاه با دختری از اقوام ازدواج کرد و چند سالی را در خانه پدر زندگی کردند».
حاجیه زهرا پورجعفری ادامه داد: خداوند در گلباف ۲ پسر به حاج حسین داد؛ اوایل جنگ بود که مدت ۶ تا ۷ ماه به اهواز رفت و دوباره به کرمان برگشت؛ بعد از آن سالها بود که با خانواده به تهران رفتند.
«البته از نظر مکانی یک جا مستقر شدند ولی خودش همچنان اگر یک روز خانه بود ۱۰ روز ماموریت بود، حتی یک سری یادم هست که عملیات داعش که بیشتر از همه عملیات ها آنها را درگیر کرده بود ۴۰ روز به خانه نیامد و خانواده مدام نگران حالش بود. ولی حاج حسین در جواب همه این نگرانی ها می گفت هر چه خدا بخواهد، اگر شهادت در راه خدا، دفاع از مملکت و کمک به رزمنده ها باشد که خدا کند باشد، افتخاری است برای من که شهید شوم».
زهرا پورجعفری گفت: برادرم هر وقت به کرمان می آمد سری هم به ما در گلباف می زد؛ در کرمان و گلباف بر سر مزار پدر و مادر هم حاضر می شد؛ البته مدت زیادی نمی توانست بماند و می گفت وقت ندارم. پدر در گلباف و مادر در کرمان به خاک سپرده شده اند. حاج حسین هروقت به کرمان می آمد بعد از سر زدن به خانه فامیل به زیارت مزار پدر و مادر می رفت و می گفت هر چه دارم از دعای پدر و مادر است، می گفت وقتی مزارشان را زیارت می کنم سبک می شوم و یک باری از دوشم برداشته می شود.
«به دلجویی از افراد مخصوصا اگر کسی را از دست داده بودند خیلی اهمیت می داد؛ اگر به مراسم تشییع و ختم نمی رسید حتما به خانه آنان سر می زد. حاج حسین همچنین محبت به پدر و مادر را بسیار مهم می دانست و می گفت آدم صاحب عمر می شود وقتی به پدر و مادر سر می زند. اهل حرف زدن درباره دیگران نبود؛ اگر از کسی حرفی می زدی یا سئوالی می پرسیدی ایشان آن مکان را ترک و خداحافظی می کرد؛ حتی در این ۴۰ سال یک بار نشد از حاج قاسم یک کلمه سخن بگوید که کجا هستیم و کجا می رویم...».
زهرا پورجعفری ادامه داد: بین ایشان و حاج قاسم یک نفس بود، اینقدر به هم ارادت داشتند و جدایی بین آنها چیزی نبود که بتوان تصور کرد.
باوجود جراحت و جانبازی، خانه نماند
خواهر شهید حسین پورجعفری همچنین گفت: حاج حسین اوایل جنگ سوار بر قایقی در اهواز از قسمت کمر آسیب دید و چهار مهره کمرش شکست که بعد از انتقال به بیمارستان اهواز وقتی نتوانستند کاری انجام دهند با هواپیما به شیراز اعزام و آنجا معالجه شد. پس از آن او را با یک براکارد به خانه آوردند.
«به مدت سه یا چهار ماه نمی توانست از جا بلند شود اما به محض اینکه حالش مساعد شد دوباره ماموریت ها را هم شروع کرد. سه چهار سال قبل هم باز گردندردشان شروع شده بود که عمل جراحی کرد اما باز در خانه نماند و فعالیت هایش را شروع کرد تا اینکه سال ۹۵ حالش خیلی بد شد. به دلیل کمردرد نمی توانست روی پا بایستد و خانمشان نیز حالشان مساعد نبود لذا درخواست بازنشستگی داد و همرزمانش به حاج قاسم پیام دادند ایشان می خواهند بازنشست شوند و ایشان هم گفتند برخلاف میل باطنی اما قبول می کنیم و مشکلی نیست».
زهرا پورجعفری گفت: یک ماه از بازنشست شدن حاج حسین گذشت که گفت نمی توانم بیشتر بمانم، ۳۵ سال با هم هستیم، چطور می توانم بنشینم و او را در ماموریت ها تنها بگذارم؛ وقتی هم که برگشت حاج قاسم بسیار خوشحال شده بودند.
آخرین ماموریت
وی از آخرین ماموریت شهید پورجعفری نیز گفت و توضیح داد: در آخرین ماموریت، حاج قاسم به ایشان گفته بود شما نیایید من خودم می روم که برادرم قبول نکردند و همراه ایشان رفتند.
«در حال آماده شدن برای رفتن به ماموریت آخر بود که خانمشان اصرار می کرد فقط یک هفته آمده ای حداقل چند روز بمان که می گوید شما بروید به خانه اقوام سر بزنید، من اگر ماموریتم تمام شد و آمدم، پیش شما می آیم وگرنه شما سر بزنید و برگردید. خانواده اش به خانه اقوام آمدند و شب جمعه ۱۳ دی ماه بود که ساعت ۱۱ شب تلفن زنگ خورد، حاج حسین بود و یک احوالپرسی گرم از خانواده کرد و گفت دو سه روز دیگر برمی گردیم؛ با دخترانش هم در تهران تماس گرفت و این تماس آخر ایشان بود».
زهرا پورجعفری افزود: روز جمعه، ساعت ۴ یا ۵ صبح دوباره تلفن خانه زنگ خورد، یکی از آشنایان از کرمان تماس گرفته بود که تلویزیون را روشن کنید و زیرنویس تلویزیون را ببینید. گفته بود اگر حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیده حتما حاج حسین هم شهید شده چون همه جا همراه هم هستند. مادر و پسر در خانه اقوام متوجه این خبر می شوند و سریع خود را به فرودگاه می رسانند و با یکی دو ساعت معطلی به تهران می آیند، درحالی که گریه امانشان را بریده بود...
«ما هم از کرمان ساعت ۶ صبح عازم تهران شدیم، چندروز تهران بودیم تا شهدا را از شهرهای عراق و سپس اهواز، قم و تهران تشییع کردند و برای خاکسپاری به کرمان آوردند».
ادامه می دهد: ۲ سال از شهادت حاج حسین گذشته اما هنوز نه فرزندانش باور می کنند که پدر اینچنین مظلومانه شهید شده و نه ما، گرچه حق او شهادت بود و این حق نیز به او داده شد. ۴۰ سال زحمت کشید، شب و روز برایش هیچ فرقی نداشت و آنچه برایش مهم بود، خدمت بود و خدمت. اگر پنج روز به خانه می آمد، ۱۰ روز در ماموریت بود و مبارزه با داعش که اصلا برای او، فرمانده اش و سایر همرزمانش جای استراحتی نگذاشته بود.
«حاج حسین تا بود جز صبوری و درستکاری از او ندیدیم؛ آنقدر که اگر کسی بدی می کرد می گفت ان شاءالله خداوند خودش به راه راست هدایتش کند. زمان نماز که می شد اگر خانه بود، همگی پشت سرش نماز به جماعت می خواندند. نماز را با دقت، بلندبلند و شمرده می خواند؛ آنقدر سوزناک نماز و قرآن می خواند که لذت می بردیم. به خواندن قرآن انس داشت. حاج حسین اگر سخت ترین ماموریت ها می رفت و می بایست روزه بگیرد روزه اش را می گرفت.
خواهر حاج حسین پورجعفری همراه و همرزم شهید سلیمانی در پایان این مصاحبه گفت: امیدواریم خداوند همه ما را به حق شهیدان راه دین و اسلام و ملت ایران عاقبت به خیر کند.
ارسال نظر