داستان روایت زندگی زنی است که در کلاس سفالگری با دختری محجبه آشنا می شود و دوستی آنان باعث میشود او اسلام را پیدا کند و زندگی اش برای همیشه تغییر کند.
به گزارش تیتر عاشورا به نقل از aboutislam، این روایت زندگی زنی است که در اواخر بیست سالگی به دین اسلام گروید. وی در این زمان شروع به رفتن به کلاس سفالگری کرد. او متاهل بود و یک دختر کوچک داشت که اخیرا به مدرسه میرفت و به دنبال چیزی برای پرکردن اوقات فراغت خود می گشت.
در اولین روز کلاس سفالگری ، لی متوجه یکی از از دختران محجبه است و به توصیف خودش «لباس خندهداری» پوشیده. بعد از کلاس برخی از خانمها او را به قهوه دعوت کردند و به سرعت متوجه شد هدف آنها حرف زدن پشت سر دختر محجبه است.
لی میگوید: هرچند دلم میخواست دوستان جدیدی پیدا کنم ولی علاقهای به این حرفهای خاله زنکی و تمسخر مردم نداشتم و به همین دلیل نیز تصمیم گرفتم با دختر محجبه دوست شوم.
بعد از مدتی فهمیدم که ما اشتراکات زیادی با هم داریم و دانستم که او یک زن مسلمان است.
آنها پس از چند ماه به دوستان صمیمی تبدیل شدند و لی شهادتین خود را خواند و این فقط آغاز سفر او در راه اسلام بود.
چالش های خانواده
لی از اینکه به خانواده خود درباره اسلام بگویم وحشت داشت. وی میگوید: من از حقیقت زیبایی که در اسلام یافتم بسیار هیجان زده بودم. و میخواستم این حقیقت زیبا را با همه از جمله شوهرم به اشتراک بگذارم.
اما چالشهای او شروع شد و شوهرش از اینکه اسلام آورده بسیار عصبانی گردید.
لی میگوید: او اصرار داشت که مرا از اسلام متنفر کند حتی اگر چیزی در مورد آن نمیدانست. و وقتی سعی کردم در مورد ایمان جدیدم به او بگویم ، مثل این بود که داشتم با یک دیوار صحبت می کردم. وقتی شروع به یادگیری نماز میکردم حرفم را قطع میکرد و یادگیری آن را دشوار میکرد. ازدواجم به چالش کشیده شده بود.
اسلام، آرامشی در طوفان زندگی
لی دچار افسردگی شد اما همچنان به یادگیری ایمان جدید خود ادامه داد. او میگوید که این تنها قسمت روشن زندگی او بوده است و میگوید: تمام زندگی من مثل طوفانی بود که حالا به آرامش رسیده بودم. شوهرم به حمله به ایمان من ادامه داد و سرانجام مرا تهدید به طلاق کرد اگر دین خود را ترک نکنم. من نپذیرفتم ، و او به قول خود عمل کرد.
شوهر لی به دلیل اختلافات آشتی ناپذیر درخواست طلاق داد. او حتی ادعا کرد که طلاق تقصیر همسرش است زیرا «او دیوانه شده و به یک فرقه پیوسته است!»
لی ویران شد. او نه تنها ازدواج خود را از دست داده بود، بلکه به شستشوی مغزی و حتی دیوانگی نیز متهم شد.
اما او صبور ماند. لی میگوید: خوشبختانه من یک دوست واقعی مسلمان داشتم. او من و دخترم را به خانه خود دعوت کرد در حالی که من بدنبال کار و مکانی برای خودم میگشتم. او به من اجازه داد تا روی شانه اش گریه کنم و حتی به من کمک کرد تا درک کنم وقتی شروع به بازگشت به خدا میکنیم و در این زندگی به او نزدیکتر می شویم ، او شروع به حذف چیزهایی می کند که ما را از او دور می کند.
شروع دوباره
لی میگوید: من میدانم که گاهی برای ترمیم باید خراب شویم و از نو ساخته شویم. این برای من بسیار منطقی بود و در آن روزهای تاریک به من آرامش زیادی میداد. من آن زمان دانش زیادی نداشتم ، اما به خدا اعتماد عمیقی داشتم.
سرانجام لی بعد از طلاق شغلی پیدا کرد و روی پاهای خود ایستاد. سپس شوهرش تصمیم گرفت که با تهدید دخترش را از او بگیرد.
لی به یاد می آورد: شوهر سابق من فکر میکرد که با ترک من مرا شکسته و سپس من دین خود را ترک میکنم و پیش او باز میگردم.
وقتی این اتفاق نیفتاد ، و او دید که من بدون او در واقع بهتر کار میکنم. او تهدید کرد که برای حضانت دختر ما شکایت خواهد کرد. او ادعا کرد که می تواند هر قاضی دادگاه خانواده را وادار کند که حضانت کامل دختر ما را به او بدهد.
او از این موضوع وحشت داشت، با وجود اینکه هنوز ۱۱ سپتامبر نشده بود و اسلامهراسی در مردم زیاد نبود.
او شبانه روز برای از دست ندادن دخترش دعا کرد. به لطف خدا شوهر سابقش با دختری که بچه نمیخواست رابطه برقرار کرد و از گرفتن فرزند او عقب نشینی کرد. لی میگوید: از آن زمان به بعد تمام توجه خود را به خدا معطوف کردم و خیلی احساس آرامش کردم. او واقعا بزرگترین است. من هرگز به مردم نخواهم گفت که من همیشه خوشبخت زندگی کردم ، زیرا زندگی امتحان است.
ارسال نظر