در ذهن خود این داستان را مرور میکنم؛ دستهای هادی، زوار حسین(ع)، دستهای عباس (ع)، حسین(ع) و دستهایی که همچنان پرچم حسین(ع) را پس از 1400 سال برافراشته نگه داشتهاند.
به گزارش عاشورا به نقل از خبرگزاری فارس،خورشید با تمام توان در حال تابش بود و گرمای سوزنده هوا توان زائران اربعین حسینی را گرفته بود اما همچنان با عزمی استوار طریق الحسین را طی میکردند تا هر چه زودتر خود را به جنت الحسین برسانند؛ در این گرمای شدید و در ازدحام جمعیت و صدای بلند نوحههای فارسی و عربی که از موکبها پخش میشد و گاه از هم پیشی میگرفت فریاد جوانی را شنیدم که با صدای بلند زائران را به نوشیدن آب خنک دعوت میکرد.
صدای «آب خنک بفرما، آب خنک بفرما» را میشنیدم ولی در میان جمعیت کمی طول کشید تا صاحب صدا را ببینم. با دیدن او شوکه شدم دستهایش بالا بود و از زوار دعوت میکرد که آب خنک بنوشند زیرا از مچ به بعد دستی وجود نداشت.
وضعیت جسمانی این جوان همراه با تلاشش برای خدمت به زوار اربعین حسینی برای من به عنوان خبرنگار و عکاس سوژه خوبی بود، چند عکس از نماهای مختلف از او گرفتم؛ عربها که او را با چنین وضعیتی میدیدند دستی به صورتش میکشیدند و بوسهای بر پیشانیاش میزدند و میرفتند و او همچنان زوار را دعوت به نوشیدن «آب خنک » میکرد، هوا گرم بود و آب خنک برای زوار غنیمتی بود برای ادامه مسیری که با عشق به آن دل زده بودند.
پس از اینکه عکسهایم را گرفتم خود را به جوان رساندم سلام کردم، پاسخ سلام را که داد، از اسم و شهرش پرسیدم که فقط جواب داد «ایرانیام» و از پاسخ دیگر سؤالات طرفه رفت.
به موکبی که از مردم با آب خنک پذیرایی میکرد رفتم و از یکی از خادمان پرسیدم این جوان همشهری شماست گفت: «نه اما میدانم قائمشهری است». خوشحال بودم چون این جواب را یکقدم رو به جلو میدانستم، دوباره خودم را به جوان رساندم و گفتم «بچههای شمال خیلی با معرفت هستند»، خندهای کرد و گفت «معلوم است که یکی بهت گفته». گفتم کار من این است که از یک جواب منفی نا امید نشوم.
تا خواستم با او همصحبت شوم گفت «برق آمد من برم سر کار خودم» گفتم مگه کار تو این نیست گفت «من هر کار که از دستم بیاید انجام میدهم» و هنوز حرفش تمام نشده داخل موکب حضرت فاطمه زهرا(س) قائمشهر شد.
به دنبال او وارد موکب شدم داخل موکب فضای بزرگی را همانند حیاط موکت پهن کرده بودند و عدهای مشغول استراحت بودند و در گوشهای نیز میزهای کوچکی گذاشته بودند و کودکان مشغول نقاشی بودند.
در گوشهای نیز سیستم صوت و میکسری گذاشته بودند که جوان قصه ما در حال کار کردن با آن بود، دوباره پیش او رفتم.
این بار بدون اینکه سؤالی بپرسم گفت: «هادی اکبر زاده هستم و از قائمشهر آمدهام».
در سال 84 برقگرفتگی دستهای هادی را از او میگیرد اما امید را نه. او در قائمشهر یک مغازه الکتریکی دارد و امسال سومین سالی است که به عراق سفر کرده است. سال اول را برای شرکت در پیادهروی و دو سال بعد را برای خدمت به زائران اربعین حسینی آمده است.
«به عشق امام حسین میآیم و تا زنده هستم خدمت به زوار حسین را ترک نخواهم کرد». هادی این را میگوید و ادامه میدهد «اینجا مسؤول صوت هستم اما گاها که برق میرود بیکار نمینشینم و کارهای دیگر حتی دعوت مردم به آب خنک را انجام میدهم».
هادی میگوید «باید از فرصتی که خدا به من داده برای خدمت به زوار امام حسین(ع) استفاده کنم زیرا معلوم نیست تا سال دیگر زنده باشم و توفیق حضور و خدمت رسانی در پیاده روی اربعین را داشته باشم.»
بوسهای به دستان هادی میزنم از او دور میشم در حالی که اشک از چشمانم سرازیر است؛ در ذهن خود این داستان را مرور میکنم؛ دستهای هادی، زوار حسین(ع)، دستهای عباس (ع)، حسین(ع) و دستهایی که همچنان پرچم حسین(ع) را پس از 1400 سال برافراشته نگه داشتهاند.
ارسال نظر