علامه امینی به فرزندش فرمود: «من این داغ و عقده دلم را از کربلا نگشودهام، و براى سیّد الشهدا، گریه سیرى در عمرم نکردم. با خدا پیمان بستهام که اگر خوب شدم، پنج سال در کربلا ساکن شوم، شاید گریه سیرى بکنم و این عقده دلم را به پایان برم» اما اجل مهلت نداد، گویا سیّدالشهدا از محبتى که به او داشت راضى به این همه سوز و گداز و سوختگى و گریه او نشد.
به گزارش عاشورا به نقل از خبرگزاری فارس همزمان با پنجاهمین سالگرد درگذشت احیاگر بزرگ غدیر مرحوم علامه امینی خبرگزاری فارس در پروندهای به معرفی این اثر ارزشمند و پدیدآورنده آن پرداخته که در این گزارش گفتوگویی قدیمی از مرحوم آیتالله سیدمرتضی نجومی درباره علامه امینی تقدیم میشود.
سخن گفتن از علامه امینی توفیق الهی است
ذکرِ جمیلِ علامه بزرگوارِ ما، آیة الله امینى، که در افواهِ عوام و خواص افتاده، و صیتِ عظمتش که به شرق و غرب رفته، بالاتر و والاتر از آن است که به زبانِ این بنده کم مایه بازگو شود، اما این خود براى من توفیق و عنایتى الهى است.
یاد باد آنکه سرِ کوى تو ام منزل بود/ دیده را روشنى از خاک درت حاصل بود
در دلم بود که بى دوست نباشم هرگز/ چه توان کرد که سعى من و دل باطل بود
سخن درباره آن بزرگمرد چه بسیار گفتهاند، اما آن قدر گفتنى مانده است که نیازى به بازگو کردن گفتهها و تکرار مکررات نیست. نوشته انسانى، باید منتِجِ نتیجهاى جدید و مفیدِ فایدهاى نو و نگفته باشد. خداوند را سپاسگزارم که «همه قبیله من عالمان دین بودند».
اما از آن وقت که دست راست و چپ خود را شناختم در عالم نور، تقوى، علم، توجه به خدا و عرفانِ مرحوم پدرم افتادم. از او چه بگویم که سر تا پا و در همه حال، مردى خدایى بود و نشست و برخاستش همه خدایى بود. من در مدت عمرم کسى را ندیدم مثل او نماز بخواند. از معاشرت با او غرق عالمى بودم بیرون از دنیاى آنان که در اطراف من به رفت و آمد بودند، حتى افراد خانواده. بهترین درسها را به من داد و من بیشترِ دروس سطحم را نزد او خواندم. اما کثرت رفت و آمدِ علاقمندان مرحوم پدرم در منزل، مانع بزرگى براى درس و بحث من بود؛ در فکر بودم که به نجف اشرف هجرت کنم. چه بسیار کتب عربى و اسلامى را دیده بودم و حتى قصائد بزرگ عربى را اعراب مىگذاردم. اغلب بزرگانى را که در سر راه خود از نجف مىآمدند یا به نجف مىرفتند، به واسطه مرحوم والدم زیارت مىکردم.
اولین دیدار علامه در کرمانشاه
یک روز به من گفتند: آقایى از نجف به کرمانشاه آمده است و در مسجد معتمد منبر مىرود و چنین و چنان است. به زیارتش رفتم و با او نماز ظهر و عصر را خوانده و در مقابل منبرش به استماع نشستم. چه جمالى و چه کمالى، چه حالى و چه شورى، چه چشمان نافذ و اشکریزى که گویى چشمه فیض خداست. براى اولین بار مىدیدم که کسى از سر تا پا در التهاب و عشقِ ائمه طاهرین علیهم السلام مىسوزد و چشمها چون کاسه خون، اشک خونین مىبارد. براى اولینبار دیدم که کسى در محضر عالم و عامى، بى هیچ پروایى در مظلومیت امیرالمؤمنین ناله مىکند و با صداى بلند و غرّاى خود گریه سر مىدهد. چنان شیفته حالت او شدم که چند ماهى بعد از رفتنش، طاقتم طاق شد و گفتم: هر چه بادا باد، به طور قاچاق هم شده است باید به نجف بروم، آنجا سرزمین امینىپرور است.
هجرت به نجف برای استفاده از محضر استاد
به هنگام رفتن، مادرم که چون ابر بهاران بر من مىگریست و در فراق من چاره جویى مىکرد، فرمود: «برو، مىدانم گریههاى امینى تو را برد، امینى از کرمانشاه رفت ولى نوجوانى را مسلمان کرد و رفت». به دنبال او رفتم و صد رحمت بر صائب تبریزى فرستادم که گفته است: این ندا مىرسد از رفتنِ سیلاب به گوش/ که در این خشک نمانید، که دریایى هست.
امینى چه حالى داشت و چه شورى، و اکنون از او چه بگوییم؟ دیگران چیزها گفتهاند، خاندان و تبارش را ارج نهادهاند، تاریخِ حیاتش، زادگاه و ولادت، درسها، استاتید، اجازات، تقاریظ، صفات و امتیازاتِ ظاهرى و باطنىِ او، مقام علمى، طاقت و توان، زحمت و تفحص و اجتهاد او، تألیفات، سفرها، کارها، خدمات او و بالأخره رحلت او را به تفصیل نوشتهاند و اى کاش مجالى بود تا بنده کمترین، دوباره طرحى نو دراندازد و آن بزرگمرد را دوباره با همان گفتهها تعظیمى شایسته و تکریمى درخور نماید؛ باشد که با طرزى دیگر، همان گفتهها بازگو شود و شورى و وجد و حالى نو پدید آید.
افسوس که مجالى نیست و شاید توفیقى نیست، و إلا «معنىِ توفیق، غیر از همت مردانه چیست؟». بارى اگر توفیق تألیف کتابى نیست، توفیق نوشتن مقالى هست. گزافه گویى و سخنِ بى مسئولیت و بى تعهد گفتن، شایسته وارستگان و مراقبان نیست.
علامه فکر و ذکرش، حواس و ذوق و شوقش، غرق در عالم اسلام و ائمه طاهرین علیهمالسلام بود
علامه بزرگوار ما سترگ مردى بود که گویى خداى متعال با منتِ عظیم خود، او را به کمالات ظاهرى و باطنى آراسته است، قامتى رسا و استوار و چهرهاى نورانى و ملکوتى، و ملکاتى عالى و صالح، نفسانیاتى بسیار طاهر و مقدس، که گویى با گذشت زمان و طول مراقبت و تفانى در کار و دوامِ حضور از عالم دیگرى شده است. فکر و ذکرش، حواس و ذوق و شوقش، غرق در عالم اسلام و ائمه طاهرین علیهمالسلام بود. او به راستى در اسلام و ائمه طاهرین ذوب شده بود. دلخوش به تقدیر و تعریف و تمجیدهایى که نثار او مىشد نبود. گویى با این همه کوشش و خدمتِ مداوم، مدام بدین مىاندیشید که «تا چه قبول افتد و که در نظر آید». همه او را بزرگ مردى در عالم اسلام و تاریخ مىدیدند، مجدّدِ آثار و خواطرِ سلَف صالحینش مىدانستند، اما او، خود گویى غرق در شهودى دیگر است.
آن که آن همه الطاف و عنایات را دیده بود، حق داشت که آن همه بکاء و گریه و راز و نیاز داشته باشد. این بنده مکرر شد در هنگامى که در ایوانِ مطهر، مشغول خواندن اذن دخول بودم، صداى گریه آن مرحوم را که در حرم مطهر مشغول دعا خواندن بود مىشنیدم. صداى ایشان از حرم و رواق مطهر گذشته به بیرون مىآمد.
گریه علامه بر اهل بیت (ع) با صلابت و مردانه بود
وقتى از سفرى به ایران، به نجف بازگشته بود، شبانگاه طلاب به دیدن ایشان آمده بودند و به همین مناسبت در منزل آن عزیز مجلس روضهاى بود. شیخ عبدالوهّاب کماشى، در اول منبرش با آن آواى ملکوتى و نواى دلنشینش شروع کرد به خواندنِ خطبه شقشقیه، به مجرد خواندن خطبه، صداى گریه آن بزرگوار بلند شد. از خواندن و نواى او، و گریه عجیب علّامه امینى و سایرین، چنان شور و التهابِ عجیبى دست داد، که به قول حافظ «حالتى رفت که محراب به فریاد آمد». هیچگاه آن مجلس و طنین صداى گریه آن بزرگمرد را، که گریهاش هم مردانه و با صلابت بود، فراموش نمىکنم.
این گریهها و شورها مخصوصِ مجلسى نبود، او همیشه در این سوختها و شورها بود. امینى در اوج شیفتگىاش گاه در هنگام مطالعه و تفحّص در تاریخ، چنان امیرالمؤمنین علیهالسلام را مظلوم مىدید که با صداى بلند از بیرونىِ منزل به گریه مىافتاد که صدایش به اندرونِ منزل مىرسید. حالت بکاء و التهابِ درونیش، در ایام عاشورا و حضورش در مجالس روضه، به خصوص اگر روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را مىخواندند که دیگر گفتنى نیست.
در روز عاشورا، با پاى برهنه به مجلس عزاى حسینى در حسینیه بوشهرىهاى نجف اشرف آمد و فرش را به کنارى زده و روى زمین نشست و به مجردِ نشستن، نهیب و گریهاش بلند شد.
علامه در هنگام مرگ: عقده دلم را از کربلا نگشودهام/ حسرتی که در دل علامه ماند
نکتهاى را براى ثبت در تاریخ آیندگان مىنگارم: آقازاده محترم ایشان، استاد جلیل القدر آقاى حاج شیخ رضا امینى فرمودند: والدم که در تهران، مریض روى تخت خوابیده بودند فرمودند: «رضا، من این داغ و عقده دلم را از کربلا نگشودهام، من براى سیّد الشهدا، گریه سیرى در عمرم نکردم. با خداوند پیمان بستهام که اگر خوب شدم، پنج سال در کربلا ساکن شوم، شاید گریه سیرى بکنم و این عقده دلم را به پایان برم». ولى رحلتِ معهود، به ایشان این مجال را نداد. گویا سیّدالشهدا از محبتى که به او داشت راضى به این همه سوز و گداز و سوختگى و گریه او نشد.
غیرت و حمیّتِ او در راه دین و در اعتلاء و عظمت و قداستِ ائمه طاهرین، سبب بود تا از راست آمدن و راست رفتنِ بیهوده خیلىها که ککشان نمىگزید، رنج برَد. حیفش مىآمد که پشت غلافِ کتاب الغدیرش هم، بى حکمت و خدمتى باشد. وقتى پشتِ جلد یکى از مجلداتش اشعارى چاپ کرده بود که معناى دو بیتش این بود: «اگر شمشمیرت کُشنده و بُرّا نیست، به چه کارت مىآید؟، آن را بده تا برایت دستبند و خلخال درست کنند»، بدین وسیله رنجِ خود را از راحت طلبان و تن آسایان ابراز مىداشت. چه خوب مىگوید صائب علیه الرحمة: ز زهد نیست به میخانه گر نمىآیند/ هلاکِ بسترِ گرمند و مرده خوابند.
ماجرایی جالب از علامه امینی
قصهاى از حالات و خوابى از ایشان نقل کنم. فرمودند: «وقتى الغدیر را مىنوشتم، خیلى مایل بودم کتاب الصراط المستقیم را هم ببینم». الصراط المستقیم تألیف شیخ زین الدین ابو محمّد على بن یونس عاملى بیاضى است که آن وقت به چاپ نرسیده بود و بعدها توسط کتابخانه مرتضوى در تهران چاپ شد. فرمودند: «شنیده بودم نسخه خطىاش در نجف نزد شخص معهودى است، خیلى مایل بودم ایشان را دیده و تقاضا کنم کتاب را به امانت بدهند که مطالعه نموده و سپس مسترَد دارم. یک شب اوائلِ مغرب که مىخواستم به حرم مشرّف شوم، دیدم آن شخصِ معهود، با یکى دو نفر اهلِ علم دیگر، در ایوان مطهّر نشسته و مشغول صحبتند. خدمت ایشان رفتم و بعد از احوال پُرسى تقاضاى خود را اظهار کردم؛ عذرهایى آورد. من گفتم: اگر مىخواهى به من امانت ده و اگر نمىشود به بیرونىِ منزلتان آمده همانجا مطالعه مىکنم، و اگر این را هم قبول ندارید در دالانِ منزلتان نشسته مطالعه مىنمایم. گفتند: خیر نمىشود. آخر الأمر آن شخص گفت: شما هیچگاه این کتاب را نخواهید دید».
آقاى امینى فرمودند: «مثل آنکه آسمان را بر سر من زدند. نه از آن جهت که او قبول نکرد، بلکه از مظلومیتِ آقا امیرالمؤمنین. به حرم مشرف شدم و خطاب به آن حضرت عرض کردم: چقدر شما مظلومید! یکى از ارادتمندان و شیعیان شما کتابى را در فضائل و حقّانیتِ شما نوشته، یکى از ارادتمندان و خدمتگزاران شما هم مىخواهد بخواند و به دیگران برساند، این کتاب پیش یکى از شیعیان و ارادتمندان شماست، در محیطِ شیعیانِ شماست، در کنارِ قبر مطهرِ شماست، اما باز هم او از این کار ابا دارد. به راستى که مظلومِ تاریخ و قرنهایى».
آن مرحوم فرمودند: «حالِ گریه عجیبى داشتم، به طورى که تمام بدنم تکان مىخورد. ناگهان در قلبم افتاد که (فردا صبح به کربلا برو). به مجرد خطورِ این خطاب در قلبم، دیدم حال بکاء از میان رفته و یک شادابى مرا گرفته. هر چه به خودم فشار آوردم که به آن درد دل ادامه دهم دیدم هیچ نمىتوانم و به کلى آن حال رفته بود و تنها یک مطلب در دل من جایگزین شده است که (به کربلا برو). از حرم مطهر بیرون آمده به منزل آمدم. صبح به اهل منزل گفتم: قدرى صبحانه به من بدهید مىخواهم به کربلا بروم.
گفتند: چرا وسطِ هفته مىروید و شب جمعه نمىروید؟ گفتم: کارى دارم. به کربلا رفتم و یکسره به حرم مطهر حسینى مشرّف شدم. در حرم مطهّر، به یکى از آقایان محترمِ اهل علم برخوردم. خیلى محبت و احوال پُرسى کردند. گفتند: آقاى امینى چه عجب وسط هفته به کربلا آمدید؟ (زیرا رسم علما آن بود که پنجشنبهها مشرّف شوند تا زیارت شب جمعه را درک کنند). گفتم کارى داشتم. گفت: آقاى امینى، ممکن است از شما خواهش بکنم؟ گفتم: بفرمایید. گفت: مقدارى کتب نفیس از مرحوم والد باقى مانده که بدون استفاده مانده و تقریباً محبوس است. بیایید ببینید اگر چیزى به دردِ شما مىخورد امانت ببرید و بعد برگردانید.
گفتم: کى بیایم؟ گفت: من امروز کتابها را بیرون آورده مهیّا مىکنم، جناب عالى فردا صبح براى صرف صبحانه به منزل ما تشریف بیاورید، هم صبحانه صرف کنید و هم کتابها را ملاحظه بفرمایید. قبول کردم و رفتم. مقدار بیست و چند جلد کتاب به روى هم گذارده بود. من تا نشستم، دست دراز کردم و اولین کتاب را که برداشتم دیدم نسخهاى بسیار پاکیزه و نفیس و مجدوَل از کتاب الصراط المستقیم است. حالتِ گریه شدیدى به من دست داد. صاحبخانه علت را جویا شد. من جریان قضیه کتاب را در نجف نقل نمودم. ایشان هم از لطف الهى به گریه افتادند. کتاب مذکور و چند جلد کتاب نفیس دیگر را به امانت دادند و مدت سه سال نزد من بود تا بعد از رفع حاجت، به شخص مذکور رد کردم».
نقلی از علامه بر چگونگی عذاب شمر لعنةالله علیه
وقتى دیگر، براى بنده نقل فرمودند که «مدتها فکر مىکردم خداوند متعال چگونه شمر را عذاب مىکند و جزاى آن تشنه لبى و جگرسوختگىِ حضرت سیّد الشهدا را چگونه مىدهد. شب هنگامى خواب دیدم آقا امیرالمؤمنین در مکانى بسیار خوش آب و هوا روى صندلى نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادهام. دو کوزه نزد ایشان بود. فرمودند: این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور. اشاره به محلى فرمودند که بسیار باصفا و باطراوت بود. استخرى پر آب و درختانى بسیار باطراوت در اطراف آن بود که صفا و تلألؤ آب و طراوت و شادابى درختان قابل بیان و وصف نیست. کوزهها را برداشته و رو به آن محل نهادم. آنها را آب نموده، حرکت کردم تا به خدمت آقا امیرالمؤمنین بازگردم. ناگهان دیدم هوا رو به گرمى نهاد و هر آن، گرمىِ هوا و سوزندگىِ صحرا بیشتر مىشود. دیدم از دور کسى رو به من مىآید و هر چه او به من نزدیکتر مىشود، هوا گرمتر مىگردد. گویى همه این حرارت از آتشِ اوست. در خواب به من الهام شد که او شمر قاتلِ حضرت سیّد الشهداء است. وقتى به من رسید دیدم به قدرى هوا گرم و سوزان شده است که قابل تحمل نیست. آن ملعون هم از شدت تشنگى به هلاکت نزدیک شده بود. رو به من نمود که از من آب بگیرد من مانع شدم و گفتم اگر هلاک شوم هم نمىگذارم از این آب قطرهاى بنوشد.
حمله شدیدى به من کرد و من ممانعت مىنمودم، دیدم الان کوزهها را از دست من مىگیرد. آنها را به هم کوبیدم، کوزهها شکست و آب آنها به زمین ریخت. چنان آب کوزهها تبخیر شد که گویى قطره آبى در آنها نبوده است. او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد. من بى اندازه غمگین و مضطرب شدم که مباد آن ملعون از آب استخر نوشیده سیراب گردد. به مجرد رسیدن او به استخر چنان آب استخر ناپدید شد که گویى سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم در کمال خشکى شد. از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هر چه دورتر مىشد هوا رو به خوبى و خوشى مىرفت و درختان و آب استخر به طراوت و شادابىِ اول بازگشتند. به حضور حضرت امیر شرفیاب شدم. فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب مىدهد. اگر یک قطره از آب آن استخر را هم مىنوشید، از هر زهرى تلختر و از هر عذابى براى او دردناکتر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم».
درگذشت علامه و تدفین ایشان در حرم امیرالمؤمنین
علّامه بزرگوار ما، از کثرت کار و کوشش و تفحّص و کتابت و تألیف کتاب ارزنده و بىنظیر الغدیر، بالأخره در جمعه ۲۸ ربیع الثانى ۱۳۹۰ مطابق با ۱۲ تیرماه ۱۳۴۹، قریب به اذان ظهر، به رحمت ایزدى و عنایت و الطاف ائمه طاهرین علیهم السلام پیوست. جنازه مبارک ایشان را بعد از چند روز به نجف اشرف منتقل کردند و با تشییع مفصلى در سردابِ مخصوص، جنب کتابخانه مبارک امیرالمؤمنین علیه السلام، مدفون نمودند و گنجینه گرانبارى در کنار گنجینه گرانبار دیگرى آرامش یافت. تو رفتى و خیالت ماند در دل/ چنان کز کاروان آتش به منزل.
در هنگام دفن و در کنار قبر مطهر ایشان هم، خود حقیر حاضر و ناظر بودم. خداوند درجات عالیه او را آن به آن، باز هم متعالى و افزون فرماید که تا نام و نور امیرالمؤمنین علیهالسلام در عالم وجود است، نام امینى و امثال او جاودانه و درخشان خواهد بود.
سَلامٌ عَلَیکُم حَنَّ قَلبی لِذِکرِکُم
حَنینَ فَصیلٍ أفرَدَتهُ الرَّکائِبُ
وَما کانَ قَلبی راضیاً بِفِراقِکُم
وَلکِنّ أمرَ الله لا شَکَّ غالِبُ
وَسَلامٌ عَلَیهِ یَومَ وُلِدَ وَیَومَ ماتَ وَیَومَ یُبعَثُ حیّاً.
ارسال نظر